آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

عزیزکم امروز 3 ماهه شدی

آرشیدا نمی دانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم. آنچنان بر روی سینه ام می خوابی که انگار جایی جز آنجا خواب نداری و امن ترین جای دنیا هستی. وقتی یک لحظه می خندی تمام خستگی هایم را فراموش می کنم و می گویم: زنده باد مادر بودن دخترکم 3 ماه است در کنار ما هستی باورش سخت است داشتن فرشته ای چون تو ...
23 مهر 1391

و تو بزرگ می شوی دخترم

ذوق می کنم و به فکر فرو می  روم، گریه می کنم، می خندم، مملو از احساسات مختلفی هستم که نمی توانم بیانشان کنم. اولین خنده ات، اولین خیره شدنت، اولین حرکت معنا دارت.... آرشیدا شاید هر پدر و مادری فرزند خود را نابغه بدانند اما بخدا من بی هیچ تعصبی دیدم که تو از اولین روزهای حیاتت خندیدی و حرکت معنادار اجام دادی. خیلی خیلی زود مرا شناختی و برایم خندیدیشاید قبل از 10 روزگیت.خیلی زود به اسمت عکس العمل نشان دادی. 15 روزگیت وقتی بیدار می شدی همه را با چشم دنبال می کردی و براحتی ذوق می کردی و صدا در می آوردی. نمی گویم نابغه هستی اما واقعا یک دختر خاصی. ...
23 شهريور 1391

اولین تولدم که مادر بودم

پرنسس من امسال با وجود تو گویی تولدی نو داشتم.   در لحظه بدنیا آمدنم ، مادر بودم. بابا به همراه دوستامون برای من خونه آزاده جون تولد گرفته بود آخه توی خونه خودمون نمی تونستیم تولد بگیریم. چون بابا بزرگ و مادربزرگ بابا تازه فوت کردن. شما توی مهمونی خیلی دختر خوبی بودی و اصلا منو اذیت نکردی. ...
15 شهريور 1391

چهل روزگیت مبارک

بانوی من   با گذشت این روزها چه دلهره ای به جانم می افتد. دستهای کوچکت را به دور انگشتم حلقه می کنی و آنچنان به چشمانم خیره می شوی که گویی شگفت انگیز ترین موجود دنیا را دیده ای. عزیزکم می ترسم این روزها هم مانند 9 ماهی که با هم بودیم بگذرند و تمام شوند. روزهایی تکرار نشدنی که من با وجود تو جان تازه ای گرفته ام.   ...
2 شهريور 1391

انگار همین دیروز بود که آمدی...

هر چقدر روزهای سخت بارداری و دوری از روی ماه تو دیر گذشت، روزهای آمدنت و هم نفس شدنت با ما به سرعت چشم بر هم زدنی می گذرد.   دخترکم یک ماه گذشت. یک ماه درد بخیه و به زخم نشستن سینه ها یک ماه ناباوری داشتن تو و دلگرمیهای پدرت یک ماه استرس شیر نخوردن و ترسیدن برای سلامتی تو و بالاخره داری به این دنیا عادت می کنی میدانم چقدر برایت سخت بوده جدا شدن از دنیایت دخترم میدانم زمینی ها را مثل فرشته ها دوست نداری و خو گرفتن به اینجا برایت سخت است میدانم آغوش خدا بسیار برایت گرم بوده است اما آمدی خدا فرمان داد و من و تو هم آغوش شدیم شیره جانم را مایه حیاتت قرار داد و تو را مایه آرامش من بدان که همه دردها، شب بیداریها ...
23 مرداد 1391

وقتی درخت وجودم بارور شد

خدایا سپاسگزارم بخاطر لطف و رحمتت. بخاطر این فرشته کوچکی که به ما دادی و وجودش گرما بخش زندگی ما شد. بخاطر لبخندش که شادی را به دلم و لبانم را به خنده وا می دارد. بخاطر زیباییش که مرا بیشتر دلداده اش می کند و بخاطر دختر بودنش خدایا  می گویند : دختر رحمت است. از این رحمتت سپاسگزارم و به خاطر آنچه که به من ارزانی داشته ای خرسند. پروردگارم هیچ گاه فکر نمی کردم لایق این باشم که مادر شوم و چنین در گرانبهایی را نگهداری کنم. زیرا که او دختر است و دختر مایه آرامش مادر. خدایا بخاطر هدیه کاملی که به من دادی                                &n...
13 مرداد 1391

زندگی خاکی تو (23 تیر ماه 1391)

آرشیدای من  دیشب بالاخره با تمام استرس و فکرهاش تمام شد.صبح ساعت 7 من و بابا مجید و مامانی و بابایی و خاله مینا همگی باهم به بیمارستان رفتیم. دلهره داشتم.نمی دونم از ترس بود یا چیز دیگه ای. وقتی با همه خداحافظی کردم و با بابا به بخش زایمان رفتم دوست داشتم بابات هم همراهم می اومد و در لحظه تولدت حضور داشت.اما... وقتی توی اتاق عمل صدای قشنگت رو شنیدم لحظه ای مات و مبهوت نگاه کردم. این صدای نوزاد من بود که با تمام قوا گریه می کرد. من مادر شده بودم.نمی تونم حسم رو برات بگم فقط وقتی تو رو به صورتم چسبوندن گریه کردم و خدا رو شکر گفتم. خدایا سپاسگزارم. دخترم شما ساعت 8:30 دقیقه در بیمارستان چمران متولد شدی. من و ش...
27 تير 1391

لحظه ای که مرگ را به چشم خود دیدم

دخترکم   دیشب حسابی مرا ترساندی و خواب را برمن حرام کردی و باعث شدی مرگ را با چشم خود ببینم. وقتی آخر شب بهت شیر دادم و خوابوندمت، به خواب شیرینی فرو  رفتم. اما حالا دیگر مادر شده بودم و دلواپس.وقتی برای چندمین بار بیدار شدم و بهت شیر دادم و نخوردی حس بدی پیدا کردم با عجله پدرت رو بیدارکردم و گفتم: شیر نمی خوری هر چقدر من تلاش کردم هیچ عکس العملی از تو ندیدم.سراسیمه مامانم رو صدا کردم اما فایده نداشت. تو مثل سنگ شده بودی و تکان نمی خوری.     با مامان جون و بابا ساعت 4 صبح بردیمت بیمارستان کودکان اما اونجا هم هر کاری کردن تکون نخوردی. من فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم.اصلا نمی فهمیدم که چطور در بیمارس...
25 تير 1391

مادرانه

عاقبت در یک شب از شبهای دور             کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان                   نام شور انگیز مادر می نهد ...
21 خرداد 1391